خاطره تکان دهنده از یک شهید
استاد قرائتی تعریف میکرد که ما آخوندهارو خیلی سخت میشه گریاند ! اما
یکی از رزمندگان خاطره ای تعریف کرد که اشکمونو در آورد ! گفت : تو یکی
از عملیات ها که شب انجام می شد قرار بود از جای عبور کنیم که مین
گذاری شده بود … مجبور بودیم از اونجا رد بشیم چاره ای جز این نداشتیم .
گفتیم کی داوطلب میشه راه رو باز کنه تا بتونیم عبور کنیم ؟ چندتا از رزمنده
ها داوطلب شدند تا راه رو باز کنند … وقتی میخواستند راه باز کنند
میدونستند که زنده نمی مونند . چون با انفجار هر مین دست ، پا ، سر ،
بدن یک جا متلاشی میشود ! داوطلب ها پشت سر هم راه افتادن برای باز
کردن راه … صدای مین می آمد . همین زمان متوجه شدم یکی داره بر
میگرده ! گفتم شاید ترسیده ! بالاخره جان عزیزه و عزیزی جان باعث شده
برگرده… گفتم خودمو نشون ندم شاید ببینه خجالت بکشه ! بعد چند دقیقه
متوجه شدم یکی داره میره سمت محل مین گذاری شده.. رفتم سمتش
گفتم وایسا کجا میری ؟ گفت دارم میرم محل مین گذاری شده دیگه !! گفتم
تو جزو کسائ بودی که داوطلب شده بودند چرا برگشتی ؟! گفت : آخه
پوتینم نو (تازه) بود خواستم اونو در بیارم با جوراب برم و بیت المال حیف و
میل نشود . اون پوتین بمونه یکی دیگه ازش استفاده کنه…!!!