منتظرتم
بهتره یکبارم بری ملاقاتش…باهاش درد دل کنی…
تا حالا چند بار به فردا فکر کردی شایدم هم به اون دور دورها/حتما بارها…ولی نمیدونم
هیچ وقت به اون برهوتی که فریادهای تنهایت رو از زیر یک تلنبار سنگ میشنوه فکر کردی؟
شایدفکر کنی ک نیستی _شایدم به نیستی رسیدی_ باهاش عجین شدی؟؟؟؟؟؟؟
ولی وقتی ثانیه ها می میرن،ساعت زمان از کار می افته و اکسیژن برات قحطی میشه؛اونوقت تازه می بینی که هستی…و اون وقتیه که دیگه چشمات نه روز می بینه نه تاریکی شب / وقتیه که دیگه تلالو ستاره/ درخشش آفتاب/ / بارون / اکسیژن و خیلی چیزهای دیگه رو تا ابرو برا همیشه ازت میگیرن /درسته،اون وقتیه که چشمات فقظ یه صفحه رو میبینه،صفحه تابوت میشینی کنار توده گوشتت،گوشتی که اگه خیلی شانس بیاریو خوراک مور و ملخ نشه،بلاخره با گذر زمان متوقف شده،خاک میشه و../ اون بالا روی خاک ،نفس های زیادی هدر میره،خورشید بارها و بارها ازنو تکرار میشه/ هستی میگذره/ شورش/ انقلاب/ غارت،فساد،همه چیز هست/ ثانیه های زیادی می گذره و تلف میشه…و تو بی صدا ناله میزنی… ای کاش چند ثانیه ، فقط چند ثانیه رو بیدار میشدی!!!!!!!!!!!!!!!!!
افسوس. . . افسوس . . .