ژَ سالِ بانَ نَوِ تِ مَ دا
ژَ سالِ بانَ نَوِ تِ مَ (دا)
بیشتر از یک سال است (مادر) صدایت نزده ام دوست
دارم با صدای بلند بگویم( دا ) و صدایت را بشنوم که
میگویی ها روله.(بله فرزند دلبندم)
دیروز دوستم eastern girl زنگم زد ی جمله خیلی جالب بم گفت خیلی خوشحال شدم برام جالب اومد؛ بعد احوال پرسی اینطوری گفت زیبا جان سالگرد بهشتی شدن مادرت را تبریک عرض میکنم،بر خلاف همه که غم از دست دادن مادرم را تسلیت میگفتن.
مادرم یک سال گذشت ؛جمعه ای بود که من منتظر امام زمانم بودم و خوشحال بودم که فرداش ولادت بی بی معصومه است… اما دریغ…
و اما دیروز روز ولادت خانم معصومه (س) بود به بی بی گفتم ببخشید پارسال نتونستم تولدتو تبریک بگم میدونی آخه غم از دست دادن مادر سخته و من حال خوشی نداشتم امسال عرض میکنم ؛امیدوارم منو بخشیده باشی.خانم معصومه (س)تولدت مبارک.
دا (مادر) کاش میدانستی برای ماندنت دیروز دستانم را بر پهنای خورشید سایه زدم تا غروب نکند -بمان …اما تو رفتی و نماندنی!!!
و
من اکنون مانده ام و به رویاهایی بی انتها در جاده ای خاکی می نگرم قطرات اشکم شروع به باریدن می کنند ،ذرات خاک با ضرب گرفتن اشک به رقص در می آیند،گل میشوند،و از سرازیری جاده به پائین می غلتند
در حاشیه ی جاده گُل های زیر گِل مانده اند.
زمان:حاشیه ی مرگ
مکان:چند قدم مانده به قبرستان
اسم:آلامتو65