کار همیشگیش بود
05 شهریور 1393 توسط زیبا زرشناس
هر وقت دلش تنگ می شد دستمو میگرفت وبا هم میرفتیم بهشت زهرا -سلام الله علیه-.
اول میرفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم ؛بعد میرفتیم سر مزار شهدا.
می گفت:"اینجا رو نیگا کن.اصلا احساس میکنی که این شهدا مرده اند؟
این جا همون حسی رو داری که تو قطعه اموات داری؟”
بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون و حساب میکرد.
می گفت:"اینای که میبینی ،همه نوزده-بیست ساله بودن.ماها رسیدیم به سی سال .خیلی دیر شده؛اصلا تو کتم نمیره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن".
از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره.
شهید احمدی روشن.